شناسهٔ خبر: 123934 - سرویس فرهنگ
نسخه قابل چاپ منبع: مهر

خلاصه مجموعه شعر «هنوز هم...»

هنوز هم بعضی کتاب‌ها خیلی زود بر سر زبان ها می‌افتد. کتاب هایی که بسیار خواندنی‌اند ولی شاید فرصت خواندن این کتاب ها را نداریم. روزهای تعطیل می‌توانید بخش هایی از یک کتاب خواندنی را بخوانید.

به گزارش «نماینده» غلامعلی حدادعادل یکی از معدود چهره‌های فرهنگی و سیاسی کشورمان است که در هر دو عرصه فرهنگ و سیاست حضوری پررنگ داشته است و حضور در یک عرصه باعث غفلت از عرصه دیگر نشده است. او که سال‌هاست ریاست فرهنگستان زبان و ادب فارسی را در کنار حضور در عرصه‌های مختلف سیاسی برعهده دارد، برای اولین بار مجموعه شاعرهای خود را در قالب یک دیوان منتشر کرده است.           

«هنوز هم...» نام این اثر است که ماحصل طبع‌آزمايي‌هايی این ادیب و سیاستمدار کشورمان در طی سال‌های اخیر است. او در این مجموعه شعر، با استفاده از قالب‌هایی چون غزل‌، قصیده‌، قطعه‌ و رباعی‌ به مفاهیمی چون عشق، بهار، زندگی، مرگ و... پرداخته است. همچنین در کنار تقسیم بندی قالبی کتاب یک تقسیم بندی موضوعی نیز در این اثر به چشم می‌خورد که به واسطه ذوق شاعر در چهار بخش بهاری‌ها، بارانی‌ها، دوستانه‌ها و شوخ‌طبعی‌ها جای گرفته است.    

علاقه حدادعادل به غزل باعث شده تا بیش از نیمی از این دیوان، در قالب غزل سروده شود که البته این علاقه در برتری کیفی اشعاری که در این قالب سروده شده نسبت به دیگر بخش‌های کتاب بی‌تاثیر نبوده است. هرچند که اشعار سروده شده در دیگر قالب‌ها نیز به لحاظ ذوق ادبی و ارزش‌های شعری، دست کمی از غزل‌ها ندارند. برای نمونه در بخش قصاید، قصیده «غدیریه» که در وصف حضرت علی(ع) سروده شده، یکی از بهترین شعرهایی است که در این قالب و در وصف امیرالمومنین(ع) سروده شده است.        

علاوه بر این، انتخاب اسمی نو و تازه برای این مجموعه شعر، توجه به ردیف در شعر و آسانی بیان، پرداختن شاعر به معنا بیش از مضمون و طنز نهفته در برخی از اشعار، برخی دیگر از ویژگی‌های این دفتر شعر است که در ۲۸۶ صفحه توسط انتشارات سوره مهر منتشر شده است.    

با هم بخش‌هایی از این دفتر شعر را می‌خوانیم:

پرده اول: غزل‌ها

یاد او
یاد او شب تا سحر بیدار می‌دارد مرا
تا سحر با دیده‌ی خون‌بار می‌دارد مرا

هرکسی در زندگانی با خیالی دل‌خوش است
عشق خوشدل از خیال یار می‌دارد مرا

قافیه اندیشم، اما نازنین دلدار من
سرخوش از اندیشه دیدار می‌دارد مرا

تا مگر پای از گلیم خویش نگذار برون
یار، گرد خویش، چون پرگار می‌دارد مرا

ماه اگر در آسمان محروم می‌ماند ز مهر،
ماه من از مهر برخوردار می‌دارد مرا

گر چه پیرِ سال و ما هم، لیک عشق کهنه‌کار
با همه افسردگی، در کار می‌دارد مرا

در میان آتشم اما خوشم، زیرا که عشق
بی‌گزند از آذر و آزار می‌دارد مرا

گر چه خاموشی خردمندی‌ست، اما عاشقی
گاه‌گاهی بر سر گفتار می‌دارد مرا

به زنجیر محبت
به زنجیر محبت بسته‌ای پای نگاهم را
مبادا گم کنم در کوچه تردید راهم را

تو بارانی که بر خاک کویر تشنه می‌باری
تو مهتابی که روشن می‌کنی شام سیاهم را

به گِرد قامت زیبای چون سرو تو می‌پیچم
حریر نازک و لرزنده و لغزان آهم را

به جز باد سحرگاهی کس دیگر نمی‌داند
غم و درد نهان در گریه‌های گاه‌گاهم را

ندارم گوهری جز اشک تا ریزم به پای تو
به درگاه تو آوردم سلاحم را، سپاهم را

در این دنیا که هر کس دست در دست کسی دارد
به امید تو برپا کرده‌ام من دستگاهم را

در آن مجلس که بنشینی، اگر یوسف به پاخیزد
ز رخسار تو حاشا گر بگردانم نگاهم را

«حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم»
نمی‌بخشد خدای عادل من این گناهم را

چشمانت
نمی‌دانم چه تاثیری‌ست در افسون چشمانت
که صد دل می‌شود با یک نظر مفتون چشمانت

بسی افسانه می‌خواندم حکایت‌های مجنون را
ندانستم که روزی می‌شوم مجنون چشمانت

کتاب صورتت را هر چه می‌خوانم نمی‌دانم
چه می‌خواهد بگوید با دلم مضمون چشمانت

نه پا را قدرت آزادی از زنجیر گیسویت
نه سر را جرئت سرپیچی از قانون چشمانت

تو مروارید و من غواص تنهایی که می‌جوید
تو در قعر دریای زمردگون چشمانت

چو گوش خلق را تاب حدیث آسمانی نیست
سخن دیگر نخواهم گفت پیرامون چشمانت

به جای گل چو می‌آیی، غزل می‌آورد عادل
به استقبال شعر دلکش و موزون چشمانت

هنوز هم...
با من به خنده گفت که: باری، هنوز هم؟!
گریان جواب دادمش: آری، هنوز هم!

آری، اگر تو نام من از یاد برده‌ای
از دل نرفته یاد تو، باری، هنوز هم

شوق هزار غنچه نشکفته با من است
تا بشکفد به باغ بهاری، هنوز هم

سر می‌نهم به بالش حسرت، درین امید
تا سر نهم به دامن یاری، هنوز هم

زان آتشی که عشق تو در جان من فکند
مانده‌ست شعله‌وار شراری، هنوز هم

عادل صبور باش که در این جهان کسی
یک گل نچیده بی‌غم خاری هنوز هم

ای زبان فارسی
ای زبان فارسی! ای درّ دریای دری!
ای تو میراث نیاکان! ای زبان مادری!

در تو پیدا فرّ ما، فرهنگ ما، آیین ما
از تو برپا رایت دانایی و دانشوری

کابل و تهران و تبریز و بخارا و خجند
جمله ملک توست تا بلخ و نشابور و هری

جاودان زی، ای زبان دانش و فرزانگی!
تا به گیتی نور بخشد آفتاب خاوری

فارسی را پاس می‌داریم، زیرا گفته‌اند:
«قدر زر زرگر شناسد، قدر گوهر گوهری»

پرده دوم: قصیده‌ها

غدیریه
مقدمت فرخنده باد، ای باد صبح فرودین!
کز دمت دشت و دمن شد همچو فردوس برین

ای نسیم بامدادی! مرحبا! صد مرحبا!
آفرین! صد آفرین! ای باد نوروزآفرین!

مشک‌بیز و مشک‌ریز و مشک‌بار و مشک‌سار
دل‌پذیر و دل‌پسند و دل‌نواز و دل‌نشین

از تو خرم بوستان و از تو خرم دوستان
از تو خندان غنچه‌های کوچک چین‌ بر جبین

از تو پیدا رنگ و روی لاله‌های سرخگون
در تو پنهان رمز و راز غنچه‌های شرمگین

از تو پوشیده‌ است رنگین پیرهن بادام‌بن
در تو پیچیده‌ است بوی عطر یاس و یاسمین

آمدی تا بگذری دامن‌کشان بر سرخوشان
چون حریفی شوخ‌طبع و چون نگاری نازنین

آمدی تا از دم جان‌بخش شورانگیز خویش
روح بخشی همچو عیسی بر تن سرد زمین

آمدی، ای باد شیرین‌کار! تا از آب و خاک
خوش برون آری شقایق‌های سرخ آتشین

کلک گوهرریز رنگ‌آمیز نقاش تو کرد
عرصه گلزار را رشک نگارستان چین

نقره‌فام و نیلی و زرد و کبود و سبز و سرخ
نرگس و نسرین و سوسن، ارغوان و یاسمین

کیمیا داری که در یک دم پدید آورده‌ای
از زمستانی چنان ناگه بهاری این‌چنین

بوی یاری آشنا می‌آید از آغوش تو
کز شمیمت گشته عطرآگین هوای فرودین

از دیار یار می‌آیی تو، ای فرخنده‌پی!
کز نسیمت می‌تراود عطر و بوی حور عین

گر ز کوی او غباری ارمغان آورده‌ای
عرضه کن چون توتیا بر دیده اهل یقین

باز گو، ای پیک کوی دوست! با ما شمه‌ای
از علی‌بن ابی‌طالب امیرالمؤمنین

شرح کن شطری ز احوال امام راستان
وصف کن اوصافی از آن پیشوای راستین

ساقی کوثر، علی، داماد پیغمبر، علی
جانشین احمد مختار، ختم‌المرسلین

فرد در فرزانگی، اسطوره در مردانگی
جفت با زهرای بی‌مانند و بی‌ مثل و قرین

آرمیده در برش گاهی حسن، گاهی حسین
ایستاده بر درش گَه خضر، گَه روح‌الامین

آفتاب عشق، ماه مهربانی، شمع جمع
کوکبی صد خوشه پروین ز نورش خوشه‌چین

چون به محراب دعا بر خاک پیشانی نهاد
کهکشانی گوئیا افتاد بر روی زمین

شب، به محراب عبادت، زاهدی شب‌زنده‌دار
روز، همچون شیر میدان نبرد مشرکین

شانه‌اش با کیسه نان فقیران آشنا
همنشین بینوایان و امیر مسلمین

منتهای آرزوی عارفان و کاملان
رهنمای رهروان و مقتدای متّقین

سالکان را کعبه مقصود در سیر و سلوک
عالمان را غایت اندیشه در علم‌الیقین

خطبه‌هایش از فصاحت مظهر سحر حلال
گفته‌هایش از بلاغت معنی سحر مبین

در جهان باقی نمی‌ماند نشانی از نیاز
گر علی آرد برون دست کرم از آستین

با ضعیفان مهربان، با ظالمان نامهربان
آنک آیین محبت، وینت راه و رسم کین

در جهاد و زهد و در ایمان و اخلاص عمل
گوی سبقت می‌برد از اولین و آخرین

                        * * *

ای علی، ای چشم بیدار خدا در کار خلق!
ساعتی بنگر به احوال شگفت مسلمین

ناکسان از هر طرف چونان خدنگی در کمان
دشمنان از هر کران چون اژدهایی در کمین

در شب ظلمانی شرک و نفاق و کفر و جهل
شد بلا انگشتری، اسلام شد چونان نگین

رهروانت در چنین هنگامه خوف و خطر
کرده جان و تن فدای مذهب و آیین و دین

تا تولّای تو دست‌آویز و پشتیبان ماست
در دل ما نیست خوف و وحشتی از آن و این

یا علی، ما زنده از باران الطاف توایم
وا مگیر از تشنه‌کامان جرعه ماء معین

                        * * *

کیستم من تا کنم مدح علی مرتضی
من که در وصفش ندانم گفت فرق سین و شین

گر عنایات علی یار و مددکارم نبود،

بر لب من کِی شکفتی شعرهای دلنشین
عادل اندر رشته مهر علی افکنده چنگ

چنگ در این رشته یعنی چنگ در حبل‌المتین

پرده سوم: قطعه‌ها

حدیث حسین
پرسیدم از خرد که تو حلال مشکلات
با من نگفته‌ای که حدیث حسین چیست

با من از آن یگانه دوران سخن بگوی
با من بگو حسین به عالم که بود و کیست

ابنای روزگار چرا یاد از او کنند؟
وز دشمنان او ز چه نامی به دهر نیست؟

در آسمان، ستاره هزاران هزارهاست
خورشید از چه روست که دارای مشتری‌ست

خندید و گفت: شمّه‌ای از ماجرای او
می‌گویمت، ولی مگر این قصه گفتنی‌ست!

او نور بود در شب تاریک روزگار
«تا آدمی نگاه کند پیش پای خویش»

از چشم او حیات جهاد و عقیده بود
زآن رو جهاد کرد به راه خدای خویش

تا سر نیاورد به برِ ناکسان فرود
بالای نیزه بُرد سر باصفای خویش

سر داد و شد سرِ همه سرورانِ دهر
با بی‌سری گفته وی افسر برای خویش

آزاده بود و این همه میراث برده بود
از مادر و برادر و باب و نیای خویش

آزادگان ز مرگ هراسی نمی‌کنند
جان می‌دهند بر سر ایمان و رای خویش

تا روی زرد خویش ز دشمن نهان کنند
گلگون کنند چهره به خوناب نای خویش

او کشتی نجات و چراغ هدایت است
این‌سان گرفته است ز حق خون‌بهای خویش

عادل! اگر که پیرو اویی به راه حق،
بر جای پای او ننهی از چه پای خویش؟!

نرگس
به شوخ‌چشمی نرگس گلی دگر هرگز
که دل ز مردم دانا به یک نظر ببرد

چنان لطیف و ظریف است برگ و گلبرگش
که خستگی ز تن باغبان به در ببرد

بر آن که آید و نرگس خرد برم حسرت
که سیم آورد، اما به خانه زر ببرد

خدای را گل نرگس کجا به زر ماند؟!
که قدر زر شکند، رونق گهر ببرد

همیشه بوی بهشت آید از گریبانش
هر آن که با گل نرگس دمی به سر ببرد

تاریخ
تاریخ چراغ راهِ آینده‌ست
انکار گذشته جهان نتوان

هر چند گذشته برنمی‌گردد
با این همه، پشت بر زمان نتوان

بنیاد بنای حال و آینده
جز با مدد گذشتگان نتوان

آن خاک که مرده‌ای در آن نبود
خاکی‌ست که زندگی بر آن نتوان

گذشت
به رودی گفت مردابی گل‌آلود
اگر رخصت دهی، دارم سوالی

چرا من تیره‌رنگ و تیره‌روزم،
تو پاک و روشن و صاف و زلالی؟

جوابی داد بس سنجینده و نغز
در آن هنگامه آشفته حالی

بگفتا: راه و رسم من گذشت است
دارم از کسی در دل ملالی

پرده چهارم: بهاری‌ها و رباعی‌ها

مگو بهار نیاید
اگر بهار نباشد، جهان چه خواهد کرد؟
جهان خسته ز باد خزان چه خواهد کرد؟

اگر به باغ، لب گل به خنده وا نشود،
هزاردستان در بوستان چه خواهد کرد؟

اگر حکایت اردیبهشت و فروردین
ز یادها برود، باغبان چه خواهد کرد؟

اگر نبارد باران از آسمان به زمین،
زمین چه می‌شود و آسمان چه خواهد کرد؟

نسیم اگر نکند در چمن گل‌افشانی،
ز نامرادی خود ارغوان چه خواهد کرد؟

مگو بهار نیابد، بمان که خواهی دید
بهار بار دگر با جهان چه خواهد کرد!

خنده گل‌فروش
صدای پای که از کوچه‌ها به گوش آمد
که باز خنده به لب‌های گل‌فروش آمد

صدای پای که آمد که باز حافظ گفت:
«که موسم طرب و عیش و ناز و نوش آمد»

مگر به قطره باران چه نوشدارو بود
که خاک مرده، چو نوشید از آن، به هوش آمد

درخت بید که از باد هم نمی‌لرزید
به یک نسیم بهاری به جنب‌وجوش آمد

به گل‌فشانی اردیبهشت و فروردین
چمن ز باد شکوفه‌پوش آمد

مگر عروس گل از چهره رونمایی کرد
که عندلیب غزل خواند و در خروش آمد

دلم شکفت ز شادی، دلم بهاری شد
دلی که فصل زمستان ز غم خموش آمد

یک روز دگر
یک روز دگر گذشت و از دستم رفت
یک تیر دگر به غفلت از شستم رفت

یک گام دگر به مرگ نزدیک شدم
بر نیستم ازفوده شد از هستم رفت

آنچه دلش خواست
اید خط قامت تو را راست کشید
موزون و بلند و بی‌کم‌وکاست کشید

تا با دل ما هر آنچه خواهی بکنی
نقّاش ازل آنچه دلش خواست کشید

سنگ مزار
می‌خواستم از خدا که یارت باشم
چون شمع ستاده در کنارت باشم

می‌سوزم از اینکه بعد از این می‌باید
چون سنگ فتاده بر مزارت باشم

نظر شما